وَفَدَینَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ

تا مسیرم به در خانه ات افتاد حسین ـ ـ ـ خانه آباد شدم، خانه ات آباد حسین

وَفَدَینَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ

تا مسیرم به در خانه ات افتاد حسین ـ ـ ـ خانه آباد شدم، خانه ات آباد حسین

وَفَدَینَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ
بایگانی

۱۸ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

نمی روم ولی مرا به تازیانه می برند



به کربلا کفن مگر بغیر بوریا نبود؟
 
مگر حسین فاطمه عزیز مصطفی ص نبود ؟

مگر کسی که کشته شد تنش برهنه میکنند؟
 
مگر که پاره پیروهن به پیکرش روا نبود؟

سرش به نوک نیزه ها تنش به خاک کربلا
 
کفن برای او بجز شکسته نیزه ها نبود

تشنه جگر شهید شد ز ظلم دشمنان مگر؟

فرات مهر مادرش سیده النساء نبود؟

گر از بدن بریده شد سر عزیز مصطفی ص 

دگر به نوک نیزه ها نهادنش سزا نبود

به سوی شام و کوفه ات چه ظالمانه می برند
 
نمی روم ولی مرا به تازیانه می برند

سر تو را به روی نی زدند این ستمگران

نمی رو م ولی مرا به این بهانه می برند

جانی بده دوباره... به من نه به دخترت


پر می کشد دلم به تمنای نیزه ات

دنیای دیگری شده دنیای نیزه ات

جانی بده دوباره... به من نه به دخترت

تا جان نیامده به لبش پای نیزه ات

ترسانده است فاطمه کوچک تو را

خون های جاری از قد و بالای نیزه ات

یک بوسه بود سهم من از آن گلوی خشک

باقیش گشته قسمت لب های نیزه ات

با دست خطِ نیزه و خونِ گلوی تو

افتاده است هر قدم امضای نیزه ات

لج کرده است تیزی سر نیزه با سرت

چیزی نمانده از تو و دعوای نیزه ات

چرخیده است دیده ناپاکشان به ما

این قوم پست بعد تماشای نیزه ات

مبریدم که در این دشت مرا کاری هست - علی انسانی


خنده بر روی لبش مرد ستمکاری هست

آه انگار نه انگار عزاداری هست

آن طرف دامن طفل آتش سوزان دارد

این طرف در تب شعله تن بیماری هست

...و زنی باز سوی علقمه میکرد نگاه

که به پا خیزد اگر دست علمداری هست

همه دیدند که خون چشم دلش را پر کرد

از فرات سخنش ناله سرشاری هست :

مبریدم که در این دشت مرا کاری هست

گل اگر نیست ولی صفحه ی گلزاری هست

ساربانا مزنید این همه آواز رحیل

آخر این قافله را قافله سالاری هست

به امیدی شوم از کشته ی مظلوم جدا

که سوی کوفه مرا وعده ی دیداری هست

وای از نگاه بی خرد بی مرام ها


وای از نگاه بی خرد بی مرام ها
بر نیزه بود جاذبه انتقام ها
بازی کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها
آن روز از تمامی دیوار های شهر
با سنگ میرسید جواب سلام ها
در مدخل ورودی آن سرزمین درد
از بین رفته بود دگر احترام ها
وای از محله های یهودی نشین شهر
وای از صدای هلهله و ازدحام ها
یک کاروان به ناقه عریان گذر نمود
آهسته از میان نگاه امام ها

بر نیزه های گمشده در لابه لای دود
هجده سر بریده نشسته بدون خوود



در سرزمین شام خزانِ بهار بود
ازگریه جاده ها همگی شوره زار بود
ناموس اهل بیت به صحرای بی کسی
بر ناقه ی بدون عماری سوار بود
در بین ناقه های یتیمان هاشمی
هجده عدد ستاره دنباله دار بود
آن روز نیزه دار سر حضرت حسین
تنها به فکر جایزه و کسب و کار بود
در جمع کاروان کف پاهای دختری
زخمی تکه سنگ وَ یا اینکه خار بود
صف های چند بد صفتِ تازیانه دار
دور و بر کجاوه زینب قطار بود

 
گویا که بود لعل لب و مغز استخوان
آماده معانقه با چوب خیزران
دروازه پر ز لهو و لعب ساز و هلهله
رقاصه های شهر به دنبال قافله
تجار ها برای خرید و فروش سر
بنشسته اند بر سر میز معامله
از روی نیزه ها به زمین می خورد مدام
آن سر که با سه شعبه جدا کرد حرمله
از بس رقیه دخترمان تازیانه خورد
در استخوان گردنش افتاده فاصله
با چادری که پاره و یا تکه تکه بود
در زیر تازیانه اَدا کرد نافله
در بین بغض و ناله و فریاد بی کسی
گفتم میان آن ملاء عام با گله
 

**

نقل و نبات دور سر اهل کاروان
عید آمده برای تماشاچیانمان
یک عده در میان زمین های دور شهر
مشغول جمع آوری چوب خیزران
یک عده هم دوباره برای ادای نذر
می آورند مجمر خرما و تکه نان
انگار کاسب یکی از کوچه های شهر
طشت طلا فروخته با قیمت گران
اکبر مؤذن حرم آل فاطمه
وقت صلات بر سر گلدسته سنان
شب ها سه ساله دخترمان گریه می کند
از درد پا و درد سر و درد استخوان
 

با خود همیشه حجمه زنجیر میکشد
شب های سرد پهلوی او تیر میکشد


اسم خرابه آمد و روحم شرر گرفت
قلبم گرفته بود کمی بیشتر گرفت
در داخل خرابه نه گودال قتلگاه
گنجشک پر شکسته ما بال و پر گرفت
وقتی طبق برابر او خورد زمین
لکنت زبان حاد و درد کمر گرفت
انگشت های سوخته دختر حسین
خاکستر از محاسن سرخ پدر گرفت
رأس بریده با نگه گریه آورش
از ما سراغ مقتعه و زیب و زر گرفت
شکر خدا که حضرت شیب الخضیبمان
با پای سر دومرتبه از ما خبر گرفت
 

تا بوسه زد به گونه بابا رقیه مرد
مأمور سر رسید و طبق را گرفت و برد

خوابیده بود کودک معصوم بی صدا
دندانه های محکم زنجیر دور پا
بعد از زیارت سر ر گردش پدر
افتاد روی خاک و سفر کرد تا خدا
گل یک طرف و بلبل آن یک طرف دگر
لب ؛ گونه نقطه های تلاقی جدا جدا
دختر درست مثل پدر بی کفن ترین
زیرا که دید واقعه تلخ بوریا
یک مشت گوش پاره و روی سیاه و زرد
سوغات ما برای شهیدان کربلا
از شعر هم توان بیان را گرفته اند
این واژه های سیلی و زخم و سه نقطه ها

من عارفم مجاور نخ های پرچمش
تا هر زمان اجازه دهد می نویسمش

وعده ای داده ای و راهی دریا شده ای علی اکبر لطیفیان

وعده ای داده ای و راهی دریا شده ای
خوش به حال لب اصغر که تو سقّا شده‏اى
آب از هیبت عبّاسى تو مى‏لرزد
بى عصا آمده‏اى حضرت موسى شده‏اى
به سجود آمده‏اى یا که عمودت زده‏اند؟
یا خجالت زده‏اى ؟ وه! که چه زیبا شده‏اى
یا اخا گفتى و ناگه کمرم درد گرفت
کمر خم شده را غرق تماشا شده‏اى
منم و داغ تو و این کمر بشکسته
تویى و ضربه‏اى و فرق ز هم وا شده‏اى
سعى بسیار مکن تا که ز جا برخیزى
اندکی فکر خودت باش ببین تا شده‏اى
مانده‏ام با تن پاشیده‏ات آخر چه کنم ؟
اى علمدار حرم مثل معمّا شده‏اى
مادرت آمده یا مادر من آمده است ؟
با چنین حال به پاى چه کسى پا شده‏اى ؟
تو و آن قد رشیدى که پر از طوبى بود
در شگفتم که در این قبر چرا جا شده‏اى ؟

در کوفه بیشتر به قدت احتیاج داشت


تا می شود ز چشمه ی توحید جو گرفت
از دست هر کسی که نباید سبو گرفت
تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست
پس این فرات بود که با تو وضو گرفت
کوچک نشد مقام تو ،نه! تازه کربلا
با آبروی ریخته ات آبرو گرفت
شرم زیاد تو همه را سمت تو کشید
این آفتاب بود که با ماه خو گرفت
دیگر برای اهل بهشت آرزو شدی
وقتی عمود ازسر تو آرزو گرفت
خیلی گران تمام شد این آب خواستن
یک مشک از قبیله ی ما یک عمو گرفت
از آن به بعد بود صداها ضعیف شد
از آن به بعد بود که راه گلو گرفت
***
زینب شده شکسته غرورش، شنیده ای؟
دست کسی به کنج النگوی او گرفت
در کوفه بیشتر به قدت احتیاج داشت
با آستین پاره نمی شد که رو گرفت

باب الحوائج همه حاجت روا نشد

از کار عشق این گره بسته وا نشد

باب الحوائج همه حاجت روا نشد

بستند راههای حرم را به روی او

می خواست تا حرم ببرد آب را نشد

دستان او جدا شده از پیکرش ولی

یک لحظه مشک از کف سقا رها نشد

ناگاه مشک آب اباالفضل را زدند

یعنی فرات قسمت آل عبا نشد

با مشک پاره پاره به سوی حرم نرفت

راضی به دل شکستگی بچه ها نشد

تیر سه شعبه بست به چشمان او دخیل

آن گونه که ز چشم رئوفش جدا نشد

ضرب عمود تا دل ابروش را شکافت

فرق کسی شبیه سر او دوتا نشد

با صورت آفتاب حرم بر زمین فتاد

آن بازوی قلم شده مشکل گشا نشد

آنقدر زخم فرق شریفش عمیق بود

بر روی نیزه ها سر عباس جا نشد

شکر خدا که پیکر او در شریعه ماند

پامال نعل تازه غروب بلا نشد

دیگر نصیب اهل حرم خسته حالی است

بزم شراب جای علمدار خالی است

شعر مرثیه حضرت علی اکبر (ع) مهدی رحمان دوست


 

اِرباً اِربا شده ای یعنی اگر جمع شوند

همه لشکر من جمع نگردد بدنت

شبه پیغمبرمن ای علی اکبر من

علی اصغر شده ای بسکه شده ریز تنت

پیکرت شکل دگر یافته نشناختمت

عده ای بی سر وپا بسکه توراپا زدنت

بهر یعقوب ندادند مگر پیرهن یوسف را ؟

پاره پاره شده با پیکر تو پیرهنت

کفنت می کنم اما بگذار ای گل من

حل شود مشکل لاینحل یکجا شدنت

اصلا از پیکر تو چیزی مگر هم مانده

معجری باز بزرگ است برای کفنت

"العطش قد قلت" کشت مرا بابا جان

تشنه سوی حرم تشنه لبان آمدنت

پیش جسم تو علی یکدفه من پیر شدم

کربلایی شده آنقدر عقیق یمنت

بین این هلهله ها کاش که می شد یکبار

بشکفد غنچه بابا به لبان و دهنت

شعر مرثیه حضرت علی اکبر (ع) _ یاسر حوتی


الوداعی که گفت... بابا ماند

بین تن ها امام تنها ماند

سرلیلا هوای مجنون داشت

چشم مجنون به پای لیلا ماند

موج ؛ می خورد بر لب ساحل

موج برگشت و ... لیک دریا ماند

علی اکبر ، علی و اکبر شد

جمله رفت و حروف بر جا ماند

با زره رفت ؛ با عبا برگشت

ردی از خون به خاک صحرا ماند

خواهر آمد ؛ برادرش را برد

تکه های پیمبر اما ماند

پیکرش زیر سم مرکب و ... سر

... روی نیزه برای فردا ماند

بعد از این داغ در دل گودال

رمقی از حسین آیا ماند..!؟

عبد الله بن حسن


وقتی تمام لشگریان هار میشوند

دور و بر عمو همه خونخوار میشوند

امثال شمر و حرمله بیکار میشوند

از نو دوباره وارد پیکار میشوند

باید برای شاه غریبم سپر شوم

باید که آماده ی رفع خطر شوم


ای وای از آن اراذل بی چشم و روی پست

ای وای از آن که راه ورا سوی خیمه بست

ای وای از آن سه شعبه که بر سینه اش نشست

ای وای ز پاره سنگ که رسید وسرش شکست

ای وای زخون ، خون خدایی که سکه شد

عمه ببین عموی گلم تکه تکه شد

سوگند میدمت که رهایم کن عمه جان

سوگند میدمت که فدایم کن عمه جان

نذر امیر کرببلایم کن عمه جان

آخر شهید خون خدایم کن عمه جان

دشمن شکسته است سرش را، سرم فداش

هستی من بود... پدر و مادرم فداش

دنبال من نیا به سرت سنگ میزنند

کفتارها به معجرتان چنگ میزنند

باتیر وتیغ و نیزه نماهنگ میزنند

این ها یکی شدند و هماهنگ میزنند

من میروم فدایی آقای خود شوم

نه ، میروم فدایی بابای خود شوم

گودال میروم سپر حنجرش شوم

گودال میروم که فدای سرش شوم

مانده ست بی زره ، زره پیکرش شوم

یا نه فقط دست به کمک مادرش شوم

وقتش رسیده در بغلش دست و پا زنم

وقتش رسیده مادر خود را صدا زنم

ملعون رسید ؟ فدای سرت غصه ای نخور

خنجر کشید ؟ فدای سرت غصه ای نخور

دستم برید ؟ فدای سرت غصه ای نخور

حلقم درید ؟ فدای سرت غصه ای نخور

هرچند به زخم نیزه من عادت نداشتم

اما به من حق بده طاقت نداشتم