وَفَدَینَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ

تا مسیرم به در خانه ات افتاد حسین ـ ـ ـ خانه آباد شدم، خانه ات آباد حسین

وَفَدَینَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ

تا مسیرم به در خانه ات افتاد حسین ـ ـ ـ خانه آباد شدم، خانه ات آباد حسین

وَفَدَینَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ
بایگانی

عاشق آن است که در پای تو همت دارد


عاشق آن است که در پای تو همت دارد

همه گفتند که وصل تو ریاضت دارد

بی محلی نکن اینقدر خدا میداند

یک نفر از خم گیسوت شکایت دارد

هر کس آمد در این خانه بزرگش کردند

سر معشوقه سلامت محبت دارد

جرمم این است که عاشق شده ام عاشق تو

عاشق اصلا به شکسته شدن عادت دارد

نان ما نان حسینی است فدایت بشوم

پدر کارگرم بر تو ارادت دارد

هر کسی لایق نوکر شدن بزم تو نیست

نوکری کردن این قوم لیاقت دارد

نفست در نمی آید چه شد حلقومت

نیزه گر بین دهن باشد اذیت دارد

تک بیتی التماس دعــا

من عاشق جمال حسینم همین و بس

نابرده رنج گنج بمن داداه فاطمه  س

 

---

 

دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم

خیلی حسین زحمت ما را کشیده است

 

---

 

این زخمهای لطمه که بر صورت من است

تندیس نوکریست که در روضه کنده ام

 

---

 

خورشید و ماه را به زمینی فروختند 

ای کاش خاک تیره یثرب فدک نداشت

 

---

 

اینطور سماور که به خود تاب دهد

پیچد به خودش از سر خود آب دهد

در ماتم بی دستی سقای حسین

سقای حسینیه شده آب دهد

 

---

 

سماوری که به بزم حسین می جوشد

بخار رحمت آن جُرم خلق می پوشد

 

---

 

به خدا جا ندارد بدنش را نزنید

نیزه ها را به میان دهنش جا نزنید

حرمت او که شکستید ولیکن دیگر

جلوی مادر او بر دهنش پا نزنید

 

---

 

لا اقل عمامه ی تاج سرم را پس بده

مشک پاره پاره ی آب آورم را پس بده

گوشواره و النگوها و گردن بند من...

هرچی میخواهی بگیر و معجرم را پس بده

 

---

 

چشم و گوش و دهن و دست شود مست اگر

بشنویم و بنویسیم و بخوانیم حسین

---

 

ترک روی لبت قاتل من شد بابا...

مگر آخر تو چه گفتی که چنینت کردند...

 

---

 

برود هرکه دلش خواست شکایت بکند

شهر باید به منِ هیئتی عادت بکند

 

---

 

الف از قامت “ارباب” که بر میداری

این “رباب” است که می ماند و تنهایی

 

---

 

جرم من خاطره های سفر کرب و بلاست

هست بر روی ضریحت اثر انگشتم

 

---

 

کاظمین ما نجف، مشهد نجف، مکه نجف

میشود از این حرم چندین حرم بیرون کشید

 

---

مُتعجّب نشو از من که چرا گیر تو أم

شکر چایى تو حُکم نمک را دارد

 

---

 

شده ام نوکر ارباب به لطف پدرم

شکر آن رزق حلالی که مرا نوکر کرد

 

---

 

شعیب و صالح و یحیی تو را گریسته اند 

چقدر گریه کن کهنه کار داری تو

 


کنیز هات نشستند و مو پریشانند

نگاه کن همه ی بچه هات گریانند

نشسته ایم کنارت نگاه کن ما را

بگو نمیروی و روبه راه کن ما را

زمان رفتن تو نیست استخاره نکن

تو که هنوز جوانی کفن قواره نکن

چگونه گریه برای نماندنت نکنم !؟

بگو چکار کنم که کفن تنت نکنم ؟

بیا و کار کن اصلاً ولی نشسته نکن

تو را به دست شکستت مرا شکسته نکن

بگو چکار کنم سمت پر زدن نروی ؟

مگر تو قول ندادی بدون من نروی ؟

کسی اجازه ندارد غذا درست کند

برای فاطمه تابوت را درست کند

نفس نفس زدن از زندگی سیرت کرد

سه ماه آخر عمرت چقدر پیرت کرد

سه ماه آخر عمرت چقدر زود گذشت

سه ماه آخر عمرت همش کبود گذشت

مرا ببخش شکسته شدی و چین خوردی

سه ماه آخر عمرت همش زمین خوردی

همیشه دست به دیوار می شوی زهرا

تکان نخور که گرفتار می شوی زهرا

دو چشم بسته ی خود را تو رو خدا واکن

بیا و از سرت این دستمال را وا کن

مرا ببخش اگر ریختند بر سر تو

مرا ببخش به دیوار خورد معجر تو

اگر نشد سرشان را به خویش بند کنم

و از روی تو در خانه را بلند کنم

دو موی سوخته از شانه ات در آوردم

و میخ را ز در خانه ات در آوردم

بمان که خانه ی امنی برات می سازم

مدینه را همه را خاک پات می سازم

نمی روم ولی مرا به تازیانه می برند



به کربلا کفن مگر بغیر بوریا نبود؟
 
مگر حسین فاطمه عزیز مصطفی ص نبود ؟

مگر کسی که کشته شد تنش برهنه میکنند؟
 
مگر که پاره پیروهن به پیکرش روا نبود؟

سرش به نوک نیزه ها تنش به خاک کربلا
 
کفن برای او بجز شکسته نیزه ها نبود

تشنه جگر شهید شد ز ظلم دشمنان مگر؟

فرات مهر مادرش سیده النساء نبود؟

گر از بدن بریده شد سر عزیز مصطفی ص 

دگر به نوک نیزه ها نهادنش سزا نبود

به سوی شام و کوفه ات چه ظالمانه می برند
 
نمی روم ولی مرا به تازیانه می برند

سر تو را به روی نی زدند این ستمگران

نمی رو م ولی مرا به این بهانه می برند

جانی بده دوباره... به من نه به دخترت


پر می کشد دلم به تمنای نیزه ات

دنیای دیگری شده دنیای نیزه ات

جانی بده دوباره... به من نه به دخترت

تا جان نیامده به لبش پای نیزه ات

ترسانده است فاطمه کوچک تو را

خون های جاری از قد و بالای نیزه ات

یک بوسه بود سهم من از آن گلوی خشک

باقیش گشته قسمت لب های نیزه ات

با دست خطِ نیزه و خونِ گلوی تو

افتاده است هر قدم امضای نیزه ات

لج کرده است تیزی سر نیزه با سرت

چیزی نمانده از تو و دعوای نیزه ات

چرخیده است دیده ناپاکشان به ما

این قوم پست بعد تماشای نیزه ات

مبریدم که در این دشت مرا کاری هست - علی انسانی


خنده بر روی لبش مرد ستمکاری هست

آه انگار نه انگار عزاداری هست

آن طرف دامن طفل آتش سوزان دارد

این طرف در تب شعله تن بیماری هست

...و زنی باز سوی علقمه میکرد نگاه

که به پا خیزد اگر دست علمداری هست

همه دیدند که خون چشم دلش را پر کرد

از فرات سخنش ناله سرشاری هست :

مبریدم که در این دشت مرا کاری هست

گل اگر نیست ولی صفحه ی گلزاری هست

ساربانا مزنید این همه آواز رحیل

آخر این قافله را قافله سالاری هست

به امیدی شوم از کشته ی مظلوم جدا

که سوی کوفه مرا وعده ی دیداری هست

وای از نگاه بی خرد بی مرام ها


وای از نگاه بی خرد بی مرام ها
بر نیزه بود جاذبه انتقام ها
بازی کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها
آن روز از تمامی دیوار های شهر
با سنگ میرسید جواب سلام ها
در مدخل ورودی آن سرزمین درد
از بین رفته بود دگر احترام ها
وای از محله های یهودی نشین شهر
وای از صدای هلهله و ازدحام ها
یک کاروان به ناقه عریان گذر نمود
آهسته از میان نگاه امام ها

بر نیزه های گمشده در لابه لای دود
هجده سر بریده نشسته بدون خوود



در سرزمین شام خزانِ بهار بود
ازگریه جاده ها همگی شوره زار بود
ناموس اهل بیت به صحرای بی کسی
بر ناقه ی بدون عماری سوار بود
در بین ناقه های یتیمان هاشمی
هجده عدد ستاره دنباله دار بود
آن روز نیزه دار سر حضرت حسین
تنها به فکر جایزه و کسب و کار بود
در جمع کاروان کف پاهای دختری
زخمی تکه سنگ وَ یا اینکه خار بود
صف های چند بد صفتِ تازیانه دار
دور و بر کجاوه زینب قطار بود

 
گویا که بود لعل لب و مغز استخوان
آماده معانقه با چوب خیزران
دروازه پر ز لهو و لعب ساز و هلهله
رقاصه های شهر به دنبال قافله
تجار ها برای خرید و فروش سر
بنشسته اند بر سر میز معامله
از روی نیزه ها به زمین می خورد مدام
آن سر که با سه شعبه جدا کرد حرمله
از بس رقیه دخترمان تازیانه خورد
در استخوان گردنش افتاده فاصله
با چادری که پاره و یا تکه تکه بود
در زیر تازیانه اَدا کرد نافله
در بین بغض و ناله و فریاد بی کسی
گفتم میان آن ملاء عام با گله
 

**

نقل و نبات دور سر اهل کاروان
عید آمده برای تماشاچیانمان
یک عده در میان زمین های دور شهر
مشغول جمع آوری چوب خیزران
یک عده هم دوباره برای ادای نذر
می آورند مجمر خرما و تکه نان
انگار کاسب یکی از کوچه های شهر
طشت طلا فروخته با قیمت گران
اکبر مؤذن حرم آل فاطمه
وقت صلات بر سر گلدسته سنان
شب ها سه ساله دخترمان گریه می کند
از درد پا و درد سر و درد استخوان
 

با خود همیشه حجمه زنجیر میکشد
شب های سرد پهلوی او تیر میکشد


اسم خرابه آمد و روحم شرر گرفت
قلبم گرفته بود کمی بیشتر گرفت
در داخل خرابه نه گودال قتلگاه
گنجشک پر شکسته ما بال و پر گرفت
وقتی طبق برابر او خورد زمین
لکنت زبان حاد و درد کمر گرفت
انگشت های سوخته دختر حسین
خاکستر از محاسن سرخ پدر گرفت
رأس بریده با نگه گریه آورش
از ما سراغ مقتعه و زیب و زر گرفت
شکر خدا که حضرت شیب الخضیبمان
با پای سر دومرتبه از ما خبر گرفت
 

تا بوسه زد به گونه بابا رقیه مرد
مأمور سر رسید و طبق را گرفت و برد

خوابیده بود کودک معصوم بی صدا
دندانه های محکم زنجیر دور پا
بعد از زیارت سر ر گردش پدر
افتاد روی خاک و سفر کرد تا خدا
گل یک طرف و بلبل آن یک طرف دگر
لب ؛ گونه نقطه های تلاقی جدا جدا
دختر درست مثل پدر بی کفن ترین
زیرا که دید واقعه تلخ بوریا
یک مشت گوش پاره و روی سیاه و زرد
سوغات ما برای شهیدان کربلا
از شعر هم توان بیان را گرفته اند
این واژه های سیلی و زخم و سه نقطه ها

من عارفم مجاور نخ های پرچمش
تا هر زمان اجازه دهد می نویسمش

وعده ای داده ای و راهی دریا شده ای علی اکبر لطیفیان

وعده ای داده ای و راهی دریا شده ای
خوش به حال لب اصغر که تو سقّا شده‏اى
آب از هیبت عبّاسى تو مى‏لرزد
بى عصا آمده‏اى حضرت موسى شده‏اى
به سجود آمده‏اى یا که عمودت زده‏اند؟
یا خجالت زده‏اى ؟ وه! که چه زیبا شده‏اى
یا اخا گفتى و ناگه کمرم درد گرفت
کمر خم شده را غرق تماشا شده‏اى
منم و داغ تو و این کمر بشکسته
تویى و ضربه‏اى و فرق ز هم وا شده‏اى
سعى بسیار مکن تا که ز جا برخیزى
اندکی فکر خودت باش ببین تا شده‏اى
مانده‏ام با تن پاشیده‏ات آخر چه کنم ؟
اى علمدار حرم مثل معمّا شده‏اى
مادرت آمده یا مادر من آمده است ؟
با چنین حال به پاى چه کسى پا شده‏اى ؟
تو و آن قد رشیدى که پر از طوبى بود
در شگفتم که در این قبر چرا جا شده‏اى ؟

در کوفه بیشتر به قدت احتیاج داشت


تا می شود ز چشمه ی توحید جو گرفت
از دست هر کسی که نباید سبو گرفت
تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست
پس این فرات بود که با تو وضو گرفت
کوچک نشد مقام تو ،نه! تازه کربلا
با آبروی ریخته ات آبرو گرفت
شرم زیاد تو همه را سمت تو کشید
این آفتاب بود که با ماه خو گرفت
دیگر برای اهل بهشت آرزو شدی
وقتی عمود ازسر تو آرزو گرفت
خیلی گران تمام شد این آب خواستن
یک مشک از قبیله ی ما یک عمو گرفت
از آن به بعد بود صداها ضعیف شد
از آن به بعد بود که راه گلو گرفت
***
زینب شده شکسته غرورش، شنیده ای؟
دست کسی به کنج النگوی او گرفت
در کوفه بیشتر به قدت احتیاج داشت
با آستین پاره نمی شد که رو گرفت

باب الحوائج همه حاجت روا نشد

از کار عشق این گره بسته وا نشد

باب الحوائج همه حاجت روا نشد

بستند راههای حرم را به روی او

می خواست تا حرم ببرد آب را نشد

دستان او جدا شده از پیکرش ولی

یک لحظه مشک از کف سقا رها نشد

ناگاه مشک آب اباالفضل را زدند

یعنی فرات قسمت آل عبا نشد

با مشک پاره پاره به سوی حرم نرفت

راضی به دل شکستگی بچه ها نشد

تیر سه شعبه بست به چشمان او دخیل

آن گونه که ز چشم رئوفش جدا نشد

ضرب عمود تا دل ابروش را شکافت

فرق کسی شبیه سر او دوتا نشد

با صورت آفتاب حرم بر زمین فتاد

آن بازوی قلم شده مشکل گشا نشد

آنقدر زخم فرق شریفش عمیق بود

بر روی نیزه ها سر عباس جا نشد

شکر خدا که پیکر او در شریعه ماند

پامال نعل تازه غروب بلا نشد

دیگر نصیب اهل حرم خسته حالی است

بزم شراب جای علمدار خالی است